.
تو را می خوانم امشب بر بلندی های فریادم
کجایی ای که خالی از تو می دانم که جایی نیست
علی محمد مودب
از غزلی تازه
.
در اینستاگرام
@alimohammadmoaddab
در تلگرام
@ammoaddab
(شعرها و نوشته هایی از علی محمد مودب)
.
تو را می خوانم امشب بر بلندی های فریادم
کجایی ای که خالی از تو می دانم که جایی نیست
علی محمد مودب
از غزلی تازه
.
در اینستاگرام
@alimohammadmoaddab
در تلگرام
@ammoaddab
یارب دوباره عهد جهالت مگر شده
در مکه باز بت همه جا جلوه گر شده
زر گاو شد به شعبدۀ سامری اگر
دیگر شده است سحر و کنون گاو زر شده
صفین تازهایست، سپاه معاویه
بر کومۀ اویس قَرَن حملهور شده
آنسو به خاک خفته پریشان برادری
اینسوی خواهری ست به خون غوطه ور شده
یا مصطفی مدد که اویس است با اویس
آری به جرم عشق شما در به در شده
آمیخته به خون جوانان کربلا
حاشا گمان مبر تو که این خون هدر شده
در خون و آتش است زمین، صاحب الزمان
زین قصه چون عقیق یمن، خون جگر شده
یارب بحق آل کسا دادشان بخواه
اینک عبای سید ما شعله ور شده
شیطان هجوم کرده به خاک یمن چرا
از وعده های در خبر او هم خبر شده
بادا در اهتزاز به راه عزیز ما
این رایتی که در یمن امروز بر شده
نحوه حرکت هر یک از گروهان های غواصی در اروندرود در والفجر هشت به صورت سه ستون با فاصله های ده متری از یکدیگر بود که برای جلوگیری از پراکندگی با رشته طنابی به هم متصل بودند. و این طناب حکایتها دارد زخمی ها که می دیدند که نمی توانند ادامه بدهند و وجودشان باعث توقف حرکت است، صحنه ای عجیب را به نمایش می گذارند! آرام طناب را رها می کردند و خودشان را به امواج اروند می سپردند و می رفتند
به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست
مثنوی تازه ای از علی محمد مودب
سکوت وارم و دانی که حرفها دارم
بسا حکایت ناگفته با شما دارم
پر از شکایتم از کربلای چار به بعد
و از شکفتن گلهای بی قرار به بعد
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقه امواج سرد اروندم
هنوز در شب والفجر هشت مانده دلم
که از رها شدن دست همرهان خجلم
در این شبانه که غواص درد مواجم
به دستگیری یاران رفته محتاجم
اگرچه دور گمانم نبود دیر شوید
قرار بود شهیدانه دستگیر شوید
جهان همیشه همین است موج از پی موج
گذشتنی است شهیدانه فوج از پی فوج
اگر چه حلقه آن دست های خسته گسست
گذشته اند ز دنیا به رقص، دست به دست
زمانه چیست؟ همین هیچ، ازدحام بلاست
زمینه اَتن جامیان جام بلاست
زمین زمینه رقصی است مست و دست به دست
همین میانه میدان، در این مجال که هست
در این جهان که به جز های و هو صدایی نیست.
به جز میانه میدان جنگ، جایی نیست
به جز دو راهی تسلیم و جنگ راهی نه
به جز نگاه خدا، هیچ سو نگاهی نه
تویی و قبضه شمشیرت و رهاییها
وگرنه کاسه چشمی پر از گداییها
نه مهربانتری از نطق ذوالفقار علی
بمان چو مالک و عمار او کنار علی
نه رحم میکند آن را که بهرهاش زخم است
نه زخم میزند آن را که چارهاش اخم است.
ولی ولی ست ولی تو اسیر دلدله ای.
اسیر خشم و خشوعی، شکایت و گلهای
ولی ولی ست ولی تو تو تنگ حوصلهای
قسم به حرمت عمری که عهد نشکستم
که در شنای جهان با شهید همدستم
به ورطهای که سکون جز هلاک چیزی نیست
.به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست
من از مذاکره با نفس خویش میترسم
زهول روز جزا پیش پیش میترسم
نه غیر نفس تو در هستی اژدهایی هست
نه غیر عربدهات در جهان صدایی هست
خروش دیو به جز وهم و خوف و خاطره نیست
دلت سکوت کند دیو غیر مسخره نیست
من از بهشتم و شیطان نصیحتی است به من
و هر مواجهه البته فرصتی است به من
مباد این بگذارم به مکر و آن بشوم
در این معاملهها مفت رایگان بشوم
اگرچه بزمنشینم به رزم شهرهترم
سکوت کردهام اما به عزم شهرهترم
به شام بزم ظریفم، به روز رزم حریف
به روز رزم حریفم، به شام بزم ظریف
شکوه پنجه رزم حریف ایمانی
به خاکریز ظفر قاسم سلیمانی
دلی مقدس چون تیغ خونچکان علی
و یا نه تیغ بلیغی است چون زبان علی
ز شور زندگی است این که مرگ میجوید
مگر به اذن ولی جملهای نمی گوید
علی به معرکه هم تیغ در هوا نزده است
به یک فراری هم زخم نابجا نزده است
نه کشته است کسی را که زخم، کافیِ اوست
نه زخم کرده تنی را که اخم، نافیِ اوست
چنین حریفِ ظریفی خدا نصیب کند!
چنین ظریف حریفی خدا نصیب کند!
ز خیمه دل به یکی لانه کبوتر کند
علی که خیمه ابلیس را ز بُن برکند
گذشت و خیمه و خرگاه را به صحرا ماند
پرید و خیمه دنیا ز بال او جا ماند
دلم علی ست، علی ذکر لحظه های من است
چه باک هر چه؟ خدای علی خدای من است
ز بندگان علی پیر ما یکی علی است
به بندگان علی، بنده علی ولی است
منم که بیرق ایثار روی دوش من است
جهان پر از خبر غیرت و خروش من است
به خوان نشستهام اما ز هفت خوان رَسته
فریب نان نخورد کاو ز بند جان رَسته
به خوان نشستهام اما به چشم و دل سیرم
نه قورباغهام از هر چه آب و گل سیرم
به غیر لقمه عزت، مرا صلا مزنید
تعارفم به مگر خاک کربلا مزنید
که کربلایی ام و از بلا نپرهیزم
اگرچه راه ببندد یزید و چنگیزم
به جنگ و حیله و تحریم، من نمیشکنم
به هیچ قیمت، قدر وطن نمیشکنم
زبان تیغ مرا هوشتان شنیده بسی
ز دست غیرت من گوش تان کشیده بسی
شما کرید و سخن با شما اشاره بس است
برای کور همین سوسوی ستاره بس است
وگرنه سینه من شعله شعله خورشید است
تمام عمر بهارم، که هر دمم عید است
به شوق جلوه آن صبح لایزال خوشم
به بوی آمدنش با همین خیال خوشم
چه بیمِ تیغ شما، آن سوار آمدنی است
سوار آمدنی، غمگسار آمدنی است
مگر نه دستِ تهی، خیمههای "کِی" کندم؟
مگر نَهتان چو مگس زین وطن پراکندم
به بانگ وزوزتان باز دل نخواهم باخت
گُلی که یافتهام را به گِل نخواهم باخت
بهشت مردم شرقم، به غرب کی نگرم؟
دخیل کرببلایم، کجا به ری نگرم؟
چرا که مشق کنم، خط تیغ حرمله را ؟
چرا به گندم ری بازم این معامله را ؟
هزار بار اویسم، یمن یمن عشقم
خیانت و من؟ آخر چگونه؟ من عشقم!
منم که بیرق این مردمان شیفتهام
مباد اینکه ببیند کسی فریفتهام
منم که بیرق این خیل منتظر شدهام
کجا به بند شوم؟ عطر منتشر شدهام!
مرا که شیشه عطرم ز سنگ باکی نیست
هزار نام خدا را ز ننگ باکی نیست
طنین نام خدایم، اذان بندگیام
به هر کجا که دلی هست شور زندگیام
من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بندهنواز
به چشم بستن از این خوان عبور خواهم کرد
به پایداری و ایمان عبور خواهم کرد
که دیده مردم جانباز، دل به نان بازند؟
که شیرهای خطر، نرد استخوان بازند؟
مرا به وعده این، آن شدن محال بود
به یک دو وسوسه شیطان شدن محال بود
به موجهای شهیدان قسم که میمانم
در این خروش خروشان همیشه میخوانم
اگر چه دور، ندارم گمان که دیر شوند
مرا به لطف شهیدانه دستگیر شوند
به ورطهای که سکون جز هلاک چیزی نیست
به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست
آمد بهار تا گل و ریحان بیاورد
تا دل برد ز آدمی و جان بیاورد
صدها نهال شیفته را آفتاب حُسن
چون کودکان به صف به دبستان بیاورد
خط امان مرغ فراری است، برگ گُل
تا باز رو به شانة سلطان بیاورد
در بارعام عید، چنین ملت بهار
از غنچه، خنچههای فراوان بیاورد
با ریزهریزههای شکوفه، درخت شاد
با خویش، یاد برف زمستان بیاورد
صدها دهان به خنده گشوده است بوستان
یلدای گریه را که به پایان بیاورد
هر شاخه، برگ و بار فراوان بیاورد
این شاخه این بیاورد، آن آن بیاورد
باد بهار، گوش هزار ابر خیره را
در چارسو کشیده که باران بیاورد
آری قیامت است، ولی خود بهانهای است
یا فرصتی که آدمی ایمان بیاورد
برگ بهار نامة اعمال شاخه است
آنسان که غنچه را لب خندان بیاورد
فوج درختزار، نماز جماعتی است
تا اقتدا به حضرت باران بیاورد
در پایبوس حضرت خورشید خاوران
ایمان به سرنوشت گیاهان بیاورد
کو دیدهای که فهم کند آیههای یار
آمد بهار کاینهمه قرآن بیاورد
از خطبة غیور منا، عطر سیب را
تا باغهای خرم لبنان بیاورد
پروندة هزار و یکی برگ مرده را
زیر بغل گرفته، شتابان بیاورد
هر برگ تازه، پیرهنی دیگر از عزیز
بر کلبههای خستة احزان بیاورد
با هر بغل شکوفه، چو شیخی درخت پیر
صدها چراغ را به شبستان بیاورد
غوغای لالة صحبت لبهای تشنه را
تا بیخ گوش چشمة جوشان بیاورد
میترسم از ترددِ در باغ، بیوضو
نسیان عجیب نیست که عصیان بیاورد
گاهی چو نامه، برگ گلی در عبور باد
پیغامها ز عمر شتابان بیاورد
گاهی پرنده، واژة داغی است در هوا
ایهامهای مشکل و آسان بیاورد
این جامیِ شکسته به زندان ری خوش است
گر باد، خاک جام به زندان بیاورد
با مشتی از غبار ز سامان اهل جام
بر این خمار شیفته، سامان بیاورد
تصدیع دوستان ندهد شاعر غریب
حتی بدانکه نامی از ایشان بیاورد
بر آهوی قصیده، امید ضمانت است
بادی که نکهتی ز خراسان بیاورد
شاید که در شکار تو، ببر بیان من
این شعر را گرفته به دندان بیاورد